سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشکوه


دست خط...
خاکستر سرد
گلدختر
نجوای شبانه
عاشقانه
بازگشت به خویشتن
منم سر گشته حیرانیت ای دوست
این نجوای شبانه ی من است
طلبه های ونوسی
صفحات خط خطی
نوشته های یک ناظم
بر و بچه های ارزشی
دو رکعت بندگی
صفحه بیست و یکم
تا خدا راهی نیست...
فوتوبلاگ وصال(حذف کرد وبلاگو اما لینک باشه همچنان!)
فریاد بی صدا
گفتنی ها
شهری در آسمان
صور اسرافیل
لسان
آسمان دل شکسته
فریاد آسمانی
ندای حقیقت
ستاره ی صبح
خط خطی های من
دست نوشته های یک کج و معوج سر خورده!
حرف دل
کوچه بنی هاشم
خاطرات استاد فیزیک
دل نوشته هاش خاکستری
یک نکته از هزاران
ترنم عشق
دنیای کاغذی من
دنیای راه راه
امید انتظار من
خاطرات قاصدک
تنفس
مچله الکترونیکی چارقد
آخوندها از مریخ نیامده اند
صدای سکوت
تسنیم
تمنای ظهور
قدم به قدم با مهدی کوچولو
دوست جون خودم :)
دست نوشته های خاکستری
صفحه 313
این خطی از حکایت مستان کربلاست
مخ تَش عزیزم!
صدای ثانیه ها
قاصدک های گمنام
نثار آبی آسمان
ــــــمــریــمـــــ نوشت
نسیم حیات
زیباترین شکیب
نم نم آفتاب
نظّاره ...
دست نوشته های پراکنده ی یک سایه
باران... (مـیــنـــــــــــــو )

بسم الله

وقتی اولین کامنتشو دیدم و رفتم وبش همینجوری یهویی ازش خوشم اومد!
وقتی پروفایلشو خوندم و دیدم از بچه های فقه هست یه حسی بهم میگفت هم دانشگاهی جیگیلی جیگیلیه...ازش پرسیدم جوابی نداد اما!
همون موقع هم فک نمیکردم اینقد زود باهاش دوست بشم و بعدش هم ببینمش!
البته 2ماهی از این دوست شدن و دیدن میگذره ولی خب همچین زیاد هم نیست!
امروز وقتی پیام داد که امروز میای انقلاب خوشحال شدم که قراره یک فرد کمیاب رو ببینم
روز خوبی بود...
جدای از اذیت های من و خشانت های ایشون! اصلاااااا فک نمیکردم با همچین کسی طرف بشم
البته اولین باری که در حد 5 دقیقه صحبت کردیم یکم دیدم فرق کرد ولی امروز خیلی خیلی خیلی فرق کرد!
من فک کردم یه شخص خشن و اینارو قراره ببینم ولی دیدم که نج!
بسیار مشعوف شدم از دیدن یک شخص کمیاب!

اما راحیل عزیز!
وقتی از هم جدا شدیم گفتم شما رو که نمیشه پیدا کرد کاش میشستیم یکم با هم صحبت میکردیم...!

ارسال شده در توسط شهید گمنام
بسم الله
امروز بعد از مدت های زیادی!شاید نزدیک یک قرن شده باشه مرصی جون رو دیدم!
خداییش زیاد بود خب
دل منم که گنگشکی
رفته بودیم با هم دیدن حاج حسین یکتا...چه مرد نازنینی بود...چقد قشنگ صحبت میکرد واسمون!
چقد روم تاثیر داشت خداییش! بخصوص اون نموداره مرصی جون!
گفت اگر میخواید تخریب چی باشید باید اول خودتون رو تخریب کنید...از خودتون شروع کنید!
اخر سر هم بهمون یه لیوان شربت ابلیمو داد بعد هی هی مرصی جون پا میشد نمیذاشت من شربتمو بخورم

---من یه بسته بزرگ سوغاتی دادم به مرصی جون ولی مرصی جون هیچی به من نداد...گفتم که در تاریخ ثبت بشه
بعدشم یه پک فرهنگی بم داد ستاد خیلی چیز توپی بود
قرار شد یک بار با دوستان دانشگاه خدمتشون برسیم!


ارسال شده در توسط شهید گمنام