سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشکوه


دست خط...
خاکستر سرد
گلدختر
نجوای شبانه
عاشقانه
بازگشت به خویشتن
منم سر گشته حیرانیت ای دوست
این نجوای شبانه ی من است
طلبه های ونوسی
صفحات خط خطی
نوشته های یک ناظم
بر و بچه های ارزشی
دو رکعت بندگی
صفحه بیست و یکم
تا خدا راهی نیست...
فوتوبلاگ وصال(حذف کرد وبلاگو اما لینک باشه همچنان!)
فریاد بی صدا
گفتنی ها
شهری در آسمان
صور اسرافیل
لسان
آسمان دل شکسته
فریاد آسمانی
ندای حقیقت
ستاره ی صبح
خط خطی های من
دست نوشته های یک کج و معوج سر خورده!
حرف دل
کوچه بنی هاشم
خاطرات استاد فیزیک
دل نوشته هاش خاکستری
یک نکته از هزاران
ترنم عشق
دنیای کاغذی من
دنیای راه راه
امید انتظار من
خاطرات قاصدک
تنفس
مچله الکترونیکی چارقد
آخوندها از مریخ نیامده اند
صدای سکوت
تسنیم
تمنای ظهور
قدم به قدم با مهدی کوچولو
دوست جون خودم :)
دست نوشته های خاکستری
صفحه 313
این خطی از حکایت مستان کربلاست
مخ تَش عزیزم!
صدای ثانیه ها
قاصدک های گمنام
نثار آبی آسمان
ــــــمــریــمـــــ نوشت
نسیم حیات
زیباترین شکیب
نم نم آفتاب
نظّاره ...
دست نوشته های پراکنده ی یک سایه
باران... (مـیــنـــــــــــــو )

بسم رب المهدی عج
(پ.ن اخر رو حتما بخونید)
داشتم کمک بچه ها ساک هارو بند کفش میزدم که یکی پرسید:
- ببخشید مشکوه رو دید؟!
-- خودم هستم،فاطمه جون؟؟!(منتظر اومدنش بودم!)
- شکوفه جون؟!!
و با هم یک معانقه کوچیک داشتیم...
درحد چند دقیقه صحبت کردیم ،گفت من میرم داخل...بازم میبینیم همو!
غافل از اینکه....!
موقع دادن جوایز شد!اون داخل بود و من بیرون کمک بچه ها میکردم...اس ام اس زدم:
اگر شرکت میکردی حتما اول میشدی...!
غافل از اینکه...!
اومد بیرون...یه کوچولو صحبت کردیم...عکس گرفتیم...کمکمون کرد واسه ردیف کردن شماره های قرعه کشی...
غافل از اینکه...!
رفت داخل...
موقع قرعه کشی کربلا بود...گفتم زهرا من میرم داخل...
بعد از اینکه اقای فخری شماره رو در اورد و به مجری داد و چنـــــــــــد دقیقه(که واس من قده چند ساعت بود) معطل شدن گفت:
شماره 444
نمیدونستم کجا نشسته!
وقتی داشت میرفت روی سن از پشت حدس زدم شبیهشه!
وقتی رفت روی سن صورتش معلوم نبود!اما تا دیدم فهمیدم خودشه!
وقتی میکروفن رو گرفت و گفت فاطمه... هستم!
یه لحظه دلم میخواست بپرم توی بغلش و گریه کنم...
بعد دو دقیقه حرف زدن!اومد نشست...
من اومدم بیرون و اس ام اس زدم:
دعام نکنی سوسک میشی!
اومد بیرون...کاش میتونستم مثل الان تو بغلش گریه کنم!نمیدونم صدای قلبمو شنید یا نه ولی...!
اگر میدونستم اقا طلبیدتش حتما بیشتر باهاش میبودم...
چقدر دوست داشتنی بود...
پ.ن 4 دست خط قشنگشه و یادگاریی که برام نوشت...
غافل از اینکه از همون اول که وارد شد..و دیدمش... طلبیده شده بود کربلا...

فاطمه سادات...
پ.ن 1:
همایش اگر هیچی نداشت یه خوبی داشت! دیدن دوستای خوبه قدیمی و پیدا کردن دوستای خوبه جدید!
کاش دوستای خوبه دیگه هم میومدن...هم بچه هایی که دلم واسشون خیلی تنگ شده هم اونهایی که مشتاق دیدارشونم...
پ.ن 2:
بهترین همایش زندگیم بود و فاطمه از بهترین دوستام...
پ.م 3:
فاطمه یه چیز بگم بهت؟!
پ.ن 4:
دست خط و یادگاری فاطمه

فاطمه سادات...طلبیده شده توسط اقا امام حسین   دست خط فاطمه...  دست خط دوم فاطمه 

یادگاری فاطمه به من...پشت کارت همایش 
پ.ن 5:
عکسارو توی یک صفحه جدید باز کنید بزرگ میشن!
پ.ن 6:
فاطمه همه بچه هارو دعا کن...همه جا!منو بیشتر!


پ.ن 9:
دوستان صحبت یا حرف یا پیامتون با فاطمه خانم! رو خصوصی بفرمایید ایشون میخونن
(خواستید عمومی بگید هم مساله ای نیست...باز هم ایشون میخونن!)


ارسال شده در توسط شهید گمنام
بسم رب المجیب الفرج المهدی...
سلام

صبح یهویی یاد فاطمه سادات افتادم!
وقتی توی قم جانماز یادگاریش گم شد و تا وقتی بشقاب! بهم پسش داد افسرده بودم!
(میسی بشقاب!)
یادم اومد نزدیکه 3 سال بشه!!!!!!!!!! :(
چقد زود!!
---------------
پنج شنبه که نمایشگاه بودم زهره بهم یه کتاب خیلییییییییی خوشمل هدیه داد و...
ساعت 1:20 نیمه شب!
مهدیه جونم انلاین میشه و منم که دلتنگش بودم!
میگه پست جدیدمو خوندی؟!
نچ!
یه کادو تولد خیلی خووووووووووووووووووووووب

ارسال شده در توسط شهید گمنام
سلام!

پنج شنبه بعد از یه سال و دو ماه انتظار! یه دوست خوبو دیدم!
قاصدک عسیسمو

این وبم بیبینین حتما اینو:
صفحه 313

وب راضیه رو هم ببینید...:
دست نوشته های خاکستری

اینم اپ!ببینم دیگه چی میخوای از دوستان جان
ارسال شده در توسط شهید گمنام