سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشکوه


دست خط...
خاکستر سرد
گلدختر
نجوای شبانه
عاشقانه
بازگشت به خویشتن
منم سر گشته حیرانیت ای دوست
این نجوای شبانه ی من است
طلبه های ونوسی
صفحات خط خطی
نوشته های یک ناظم
بر و بچه های ارزشی
دو رکعت بندگی
صفحه بیست و یکم
تا خدا راهی نیست...
فوتوبلاگ وصال(حذف کرد وبلاگو اما لینک باشه همچنان!)
فریاد بی صدا
گفتنی ها
شهری در آسمان
صور اسرافیل
لسان
آسمان دل شکسته
فریاد آسمانی
ندای حقیقت
ستاره ی صبح
خط خطی های من
دست نوشته های یک کج و معوج سر خورده!
حرف دل
کوچه بنی هاشم
خاطرات استاد فیزیک
دل نوشته هاش خاکستری
یک نکته از هزاران
ترنم عشق
دنیای کاغذی من
دنیای راه راه
امید انتظار من
خاطرات قاصدک
تنفس
مچله الکترونیکی چارقد
آخوندها از مریخ نیامده اند
صدای سکوت
تسنیم
تمنای ظهور
قدم به قدم با مهدی کوچولو
دوست جون خودم :)
دست نوشته های خاکستری
صفحه 313
این خطی از حکایت مستان کربلاست
مخ تَش عزیزم!
صدای ثانیه ها
قاصدک های گمنام
نثار آبی آسمان
ــــــمــریــمـــــ نوشت
نسیم حیات
زیباترین شکیب
نم نم آفتاب
نظّاره ...
دست نوشته های پراکنده ی یک سایه
باران... (مـیــنـــــــــــــو )

بسمه

بخش هایی از سفرنامه ی اردوی جنوبم رو مینویسم...با این نیت که دوستانم دوست داشتند بخونند دفترچه ای با جلد نارنجی رنگ رو که دستم بود اما معذور بودم از اینکه بدم بهشون... تجربه شد که توی سفرنامه دلنوشته و دلگیرنوشته حتی! ننویسم تا معذور نباشه و به همه بدم و بخونن :)

مینویسم اینجا عینا اونهارو...با همون رسم الخط... اما نه همه اش... یه دفترچه رو اگر بخوام مکتوب کنم که از حوصله ی دوستان خواننده خارجه وگرنه من که استعداد خوبی دارم در اینگونه منبر رفتن ها...! ایضا نمیخوام نقد کنم این سفر رو چون صدام به جایی نمی رسه!! چه بسا ناشکری هم به حساب بیاد از طرف دوستان خواننده وگرنه همیشه نیتم از نقد هرچیز اصلاحش بوده و نه ناشکری! در هر صورت شاید شیطون در جلدم رفت و توی پ.ن ها نقدهای کوچیکی هم کردم به دوستان...

شنبه 20م اسفند 89...
دوکوهه السلام ای خانه ی عشق.....!    من میخونم و تو دلت هر کجا رفت... غروب دوکوهه و صبح و صبح گاه ساختمونا و ...!
نماز ظهر و استراحت رو دوکوهه بودیم...ناهار رفتیم اندیمشک و برگشتیم باز......
گردان تخریب رو عصر رفتیم و نماز مغرب اونجا بودیم. هرچند گردان تخریب صبح گاهی یه چیز دیگه است و اینا ولی عصرشم بد نبود...
اینبار اما، حس می کردم جا پای داداش محسن میذارم...
حس خوبی بود... حس بغض حتی تر...
گردان تخریب راستی امسال بنظرم مصنوعی تر از قبل بود. از این نظرش حس خوبی نداشتم. گردان تخریبی که هر سال باهاش اونقدر حال می کردم امسال هیچ جذابیتی نداشت.
وقتی می رفتیم به سمت گردان، جای جاش یاد محسن بودم و اینکه دارم جا پاش میذارم...

شب رو کرخه بودیم... و کلی شیطنت کردم
فاطمه(روح:دی) گفت پفک تو دستت خورد کن بزن تو صورت منا... منم عملیش کردم! خیلی خوب بود :دی

یکشنبه 21م اسفند 89...
ساعت 7 راه افتادیم به سمت فتح المبین...
شهادت محسن وزوایی رو فقط یادم میاد از اونجا...
طلبه خسته است و سرش درد میکنه میگه...دلم نمیاد صداش کنم و باهاش صحبت کنم... هرچند هیچ حرفیش قانعم نکرد اما حرف زدن باهاش حس خوبی میده!
بح بح...چه بارونی!
طلبه میگه سعی کن زود خوب شی سوال خطرناک بپرسی :دی
سقف اتوبوس سوراخه و آب می چکه...
چقد با طلبه صحبت کردم...بحث!
10:30 رسیدیم فتح المبین... همانجا که بزرگترین عملیات و موفق ترین عملیات رخ داد...همانجا که فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر شهید شد!
بارون شدیدی می آید.
با طلبه بحث های زیادی کردم که چون صدام در نمی اومد مجبور شدم همه ی جواب حرفاشو مکتوب کنم...باید ازش حلالیت بطلبم حتما.

2:30 هنوز تو راه فکه ایم...

3:10 توی راه فکه، موقعیت شهید آوینی.... امسال هم شرهانی قسمت نشد!
البته آرزو داشتم فکه رو توی این حالت ببینم که آب گرفته باشه و الان بارون اومده...

4:10 رسیدیم فکه آوینی بلاخره!
نع ! رسیدیم چزابه... فکه گویا کنسل شد!

و ما ادرئک الچزابه...

گویا بخاطر بارون فکه کنسل شد...گفتن یه اتوبوس توی فکه گیر کرده و با جرثقیل در آوردن و نمیذارن کسی بره!
یاح! به آرزومون نرسیدیم اما چزابه رو دیدیم...
چزابه چیز خاصی نداشت اما برای من چزابه بود....!
فاطمه هور العظیم رو نشونم داد.... و ما ادرئک الهور العظیم!
چزابه زیارت عاشورایی خواندیم به یاد ماندنی...! روح هم روایت کوتاهی از چزابه برامون کرد :)

داریم میریم به سمت میشداغ... امیدوارم رزم شب کنسل نشه!
عذاب وجدان گرفتم که اینقدر طلبه رو اذیت کردم...:(

میشداغ... نماز خوندیم و شام خوردیم... رزم شب هم کنسل شد... آب و هوا برای راهیان مناسب نیست :(
ساعت 9:45 دومین میشداغ زندگیم... اولیش خشم شب بود که یادمه و امسال هم که نشد، اما میشداغ قشنگی خاص خودشو داره.
فاطمه میگفت میشداغ بدون رزم شب مثل حموم بدون آب ِ و چه مثال قشنگی بنظرم حتی...
کلی با مهدیس و فاطمه تا ساعت 12:30 خندیدیم و خدام همش بالای سر ما ایستاده بودند :دی و هی میگفتند ساکت...

دو شنبه 22م اسفند 89...

ساعت 9 صبح، دهلاویه!
هنوز درک نکردم شهید چمران رو بعد از دو-سه سال... یادمان قشنگی هم داره دهلاویه...!
چمران ِ تعریف نشده و ....! فک کنم تنها شهیدی که درکش نمیکنم.

ساعت 10..حرکت میکنیم به سمت هویزه
کاش می شد محتویات ذهن رو اونجور که هست پیاده کرد تا بتونم روایت هویزه رو اونجور که هست بگم و به اصطلاح حق مطلب رو ادا کنم...

تو این مناطق خیلی چیزا با عقل جور در نمیاد...

11:25 رسیدیم هویزه :)
نماز توی یادمان بودیم...اما پیش سید حسین نرفتم :( بس که شلوغ بود :( این هم از هویزه :((

1:45 خبر دادند طلاییه هم کنسل شد...خدایا حکمتش چیه خب ؟! :(
گفتند داریم میریم اهواز مزار شهید هاشمی...
هیچ شهری به اندازه ی اهواز برام خاطره نداره...!

4:45 بهشت آباد اهواز... این همه سال اهواز بودیم اما بهشت آباد نرفته بودم.خوب بود :)
همسر و فرزند و برادر شهید علی هاشمی اومدن صحبت کردند. کتاب هم دادند بهمون که بهم نرسید، مال فهیمه رو بردم :دی

پادگان دژ... عجب دکوری! عالی
به مداحی نرسیدیم و یکی از خدام برامون مداحی کرد در حد عالی...!

اگر آیه نبود به معنای واقعی از تنهایی می مردم...!
نماز مغرب رو مسجد جامع خرمشهر بودیم.خدارو شکر ساجده باهام بود و یادم آورد که "دا" ! سیده زهرا حسینی همینجاها بوده... قدم به قدم خرمشهر!
یکهو دقت میکنم به شهر...شهر نیست...به معنای واقع! مگر اینکه مسجد جامع شده باشه جزو حومه ی شهر! دقت که می کنم شهر نیست، که مخروبه است...! متروکه حتی تر! :|

سه شنبه 23م اسفند 89...

صبح... اروند و اروند و اروند...
نشستیم لب اروند... راوی داره روایت اروند رو میگه...
اروند غریبی عجیبی داره....ایضا سکوت عجیبی

حرکت کردیم به سمت پادگان دژ ناهار و نماز.... ساجده روی بیسکوییت ها حلوا ارده ی صبحانه ی دیروز رو میکشه و میده دستمون...اصن یه وعضی ها

ساعت 1 رسیدیم جزیره مینو... محل عملیات کربلای 4... در موردش کتاب خونده بودم قبلا...
جزیره مینو رو قبل تر دیده بودم...خیلی قبل تر اما نمی دونستم جنوب چیه و شهید کی...

پادگان دژ مادر شهید معماریان داره صحبت میکنه...یه حرف قشنگ زد گفت: هرجا می رم حرفام بخاطر امر به معروفه که اون دنیا چوب امر به معروف رو نخورم!

شلمچه... بوی حضرت فاطمه احساس می شود... شلمچه بواقع قطعه ای از بهشت است...

5:50 دوباره غروب، شملچه ام...
فکر میکنم ، کربلای 5 هم عجیب بود... چیش؟!
شاید چون با رمز یا فاطمه الزهرا بوده...
میخواستم به الهام تدوینگر زنگ بزنم اما به معنای واقع صدام در نمی اومد...به پیامکی اکتفا کردم...

شب پادگان حمید بودیم... خدام خوبی داشت...دوست شدیم حتی... شماره یکیشونم گرفتیم که گم شد

چهارشنبه 24م اسفند 89...
طلاییه قسمت شد... قبل از برگشت میریم اونجا

8:30 طلاییه...

طلاییه چه طلاییه... اینجا مقر اباالفضل العباسه... عملیات خیبر و هور العظیم...
سربندم رو بستم به سیم خاردار ها... باشد که.....
همونجا تصمیم گرفتم به تهذیب نقس

12:30 رسیدیم راه آهن...
شب تو قطار با مهدیس کلی حرف زدیم من و منا...ساجده میگفت نگید اینهارو ولی ساجده نمی فهمه توی این 2 سال من و منا چی کشیدیم... نمیدونه دوستیمون چقد با ارزش بود و هنوز میخوایم که باشه...:(

پنج شنبه 25م اسفند 89...

6:30 رسیدیم تهران

بوی هوای آلوده به وضوح به مشام می رسه...!

 

پ.ن

1-ببخشید طولانی شد... خیلی از بخش ها بخصوص دلگیر نوشته هارو ننوشتم... خیلی طولانی تر از این بود...
دو نفر توی این دفترچه نوشتند...یک بخش مکالمات با ساجده بود که 5-6 صفحه بود... و 3 صفحه هم ریحانه!

2- در مورد بچه های جنوب اولی هم یکم نوشته بودم که اینجا ننوشتمش...

3- نقد ننوشتم...نمی نویسم حتی... شاید چون صدام از اینجا به جایی نمی رسه...یه نقد کوتاه توی برگه نظر سنجی نوشتم...اگر قرار به توجه باشه توجه میشه...وگر نه ... :|

4- همسفرهای بدی نداشتیم الحمدلله...بخصوص دیدن دوباره ی الهام خیلی خوب بود و صحبت باهاش...

5-جای همه خالی بود و دعاگوی جمیع دوستان بودم

6-شاید تعدادی از عکس هارو بعدا بذارم :)

 

والسلام علی من اتبع الهدی


ارسال شده در توسط شهید گمنام

بسمه

 

نَفس* و نَفَس انجاست که معنای حقیقی خود را پیدا میکند!

 

* نَفس لوامه منظور است البته :)

عکس و متن از خودم! لطفا حق انتشار و اینها...!

عازمیم ان شاالله و نایب الزیاره...


ارسال شده در توسط شهید گمنام

بسمه...

 

با اکراه بله را گفت...! شاید هم بله را گرفتم!
89.12.5 

پ.ن 1:
به همه ی دوستانی که گفتند وقت من رو نداری اما وقت سینما رفتن داری، باید بگم که سینما رو ساعت 4تا6 رفتم و مریم شاهد بود در حالت خواب و بیداری نشسته بودم و میدیدم......!
باید بگم که دلم نمیخواد اینطور باشه... دلم میخواد 24 ساعت در یک هفته ام خالی خالی می بود تا مثل قبل! میرفتم خونه ی دوستام...با هم میرفتیم پارک و غیره...ولی دست خودم نیست که پر شده!
باید بگم که چند مدته تفریحی مثل قدیم نداشتم...... همین تفریح های کوچیک بعد از کلـــــــــــی سینما رفتن مثلا... بعد از دانشگاه و غیره بود!
کاش شاهدان می آمدند و شهادت می دادند بر این مدعا....!

پ.ن 2:
میخواستم یه پست جدا بنویسم در مورد پ.ن 1...خیلی قبل تر .فکر کردم لازم نیست ولی میبینم که هست...مینویسم حتما :)

پ.ن 3:
هر روز حال روحیمان بدتر از دیروز می شود...! افسردگی امانمان را بریده است! آیا کسی هست که مرا درک کند :)

پ.ن 4:
لطفا هیچ کدوم از دوستان متن پ.ن 1 رو به خودشون نگیرن...خیلی ها پیامی با اون مضمون برام فرستادن...به معنای واقع خیلی ها!
نمیگم حق نمیدم به همشون ... چرا خیلی حق میدم ولی یه کوچولووو انتظار داشتم درک کنند این رو که واقعا مشغلم زیاد شده این یه مدت...دانشگاه و زندگی و غیره... :( جبران میکنم خب :(


ارسال شده در توسط شهید گمنام