• وبلاگ : مشکوه
  • يادداشت : جنوب 89
  • نظرات : 1 خصوصي ، 22 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    + بت شكن 

    با معرفت از ما که چيزي به ميان نيامد رووووووووووووح
    + eddieneed 
    ميگم از اون عکس مترسکي بذارين ! قشنگه
    پاسخ

    ايميل ميکنم براتون!!


    اره کاش ميشد اون دفترچهرو کامل خوند ...چون همون حال هواست که يتونه روي ادما موثر باشه ...........

    ***

    قصد نداشتم وبلاگم رو با راهيان نور آپ کنم ، اما حرف تو باعث شد اين کراوکنم ...............البته خيلي طولاني شد ... براي همين از هيچکسم توقع ندارم که بخونتش ...فط اومدم بگم که به حرفت گوش دادم!


    اومديم تبريک عيد بگيم اما . . .

    کاش ميشد اين دفترچه رو کامل خوند ...........

    برديم به اون حال و هوا ...
    + بي پلاک 

    دلم هواي دهلاويه کردواقا مصطفي!امروز يه مهربون نائب الزياره من بود..
    پاسخ

    بيادتون بوديم :)


    قبول باشه شكو:-*

    پاسخ

    يادت بودم ساقي :*
    بدي کرديم و خوبي يادمان رفت/
    ز دلها لايروبي يادمان رفت
    به ويلاي شمالي خو گرفتيم
    شهيدان جنوبي يادمان رفت




    ادرکنا يا صاحب الزمان

    زندگي بي شهادت، رياضت تدريجي براي رسيدن به مرگ است.
    شهيدعبدي

    دکتر (چمران) براي نماز که مي ايستاد ، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار بهش گفتم « چرا سر نماز اين طورمي کني؟ » گفت « وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد.»با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است
    فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت مي‌كرد. وظايف را تقسيم مي‌كرد و گروه‌ها يكي يكي توجيه مي‌شدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌اي بسيجي را توي جمع ديد. گفت: «تو پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده.»
    پسر بچه بلند شد. خواست بگويد موتورسواري بلد نيستم، ولي فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست. دويد سمت موتور، موتور را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن. صداي خنده‏ي همه‏ي رزمنده‌ها بلند شد

    تابلو نوشته هاي جبهه:
    هرکه زجرش بيش، اجرش بيشتر




    اي شهيدان! براي ما حمدي بخوانيد که شما زنده ايد و ما مُرده...

    حسن باقري حضرت رقيه(س) رو خيلي دوست داشت.
    روضه اش که شروع شد از اول روضه رفت تو سجده . کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک، تا پتوي سوم خيس شده بود

    وقتي کنسروها را پخش مي کرد، گفت «دکتر(چمران) گفته قوطي ها شو سالم نگه دارين. » بعد خودش پيداش شد، با کلي شمع . توي هر قوطي يک شمع گذاشتيم و محکمش کرديم که نيفتد. شب قوطي ها را فرستاديم روي اروند.عراقي ها فکر کرده بودند غواص است ، تا صبح آتش مي ريختند

    درخاطرم شد زنده ياد فاطميون
    يادشلمچه ياد فکه ياد مجنون-
    ياد کسانيکه در خون آرميدند
    با رمز يازهرا(س) حماسه آفريدند

       1   2      >